چند روزِ پیش که این فکر از ذهنم گذشت که نکند کامَک یک بیماری ترسناک داشته باشد و ترسیدم و اشک در چشمانم حلقه زد ، همه ی دنیا برایم بی ارزش شد. دیگر مهم که هیچ حتی قابل یادآوری هم نبود که بعضی حرف هایش ناراحتم کرده بود. اصلا چه ارزشی داشت که من چرتکه دستم گرفتم و حساب و کتاب کردم . میدانی دوست من هر چه که باشی و هر کاری که کرده یا نکرده باشی ، من از اعماق قلب لِه شده ام دوستت دارم. حالا که این فکر از ذهنم گذشته است ، دیگر نمی‌خواهم کنارش نباشم یا اینکه ناراحتش کنم .همین که من ناراحت شده ام به اندازه ی کافی فاجعه است . ناراحت کردنش حالم را بدتر می‌کند. دوست دارم کاری کنم که لبخندهای واقعی بزند حتی اگر ناراحتی اش ربطی به من نداشته باشد . البته میدانم که این را نمی‌خواهد. و ای کاش که میخواست. یک عالمه اگر هست ، که اگر من این اگر ها را میداشتم ، یک چیزهایی پیدا میکردم که به دردش میخورد . و اینطوری می‌توانستم جایگاهی داشته باشم که او هر از گاهی برای آرام شدنش به من سر بزند .و من بدانم که چه خوب است که به دردش خوردم.

پ.ن: از اینکه توی ذهنم همه اش داشتم ایراد میگرفتم و چیز های بدی میگفتم یه میلیون بار ناراحت و شرمنده ام .و چقدر احمق بودن من بزرگ است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها