هفته ی چهارم سرعت خیلی زیادی داشت ، شبیه سرعت سرسام آور یک گلوله که از اسلحه ی یک بی دل شکلیک میشود تا دلی گرم و تپنده را سوراخ کند و خونش را بپاشاند روی آسفالت :/ این هفته هم در آخر خون مرا پاشاند روی دیوار اتاقم و بعدش هم شروع کرد به خندیدن و آنقدر خندید تا اشک از چشمان به خون نشسته اش جاری شد :/ و بعد هم انگشت فاکش را نشانم داد و روی صورتم شاشید :// تا ثابت کند قدرت دست کیست و من چه موجود وارفته ی بی دست و پایی هستم :/ سپس درحالی که دور جنازه ام قدم میزد و ذره های مغز و استخوان تکه تکه شده ی جمجمه ام زیر چکمه های چرمی آغشته به خونش قرچ قرچ میکرد، سیگاری آتش زد :/ و در نهایت بزدلی و سودجویی از این دست بسته بودن و واماندگی ام ، درست مثل زمانِ تعفن زده ی صدور حکم بدوی محیط زیستی ها :/ جملاتی را زمزمه کرد : تو همچنان تا پایان عمر یک عوضی بیخاصیت باقی خواهی ماند و گند زده ای با این درس خواندن و وقت حرام کردنت :/ 

البته او گوه خورد و زر اضافی زد :/ چون من این شانزده هفته را عمرن به فاک دهم :/ 

و بعد هم که دوست دارم این عکس را بگذارم و هیچ معنی دیگری هم نمیدهد، طبق معمول :/ 

 بعدش هم  میخاستم بگویم که بی اینترنتی خیلی سخت است :/ و واقعا حس خفگی به آدم دست میدهد :/ و همچنین اینکه به شدت به بقیه ای که سوادش را داشتند و این فیلترینگ آنقدر ها توی پاچه یشان نرفت به حد کشنده ای حسادت میکنم :/ و میخواهم خودم را برای اینکه سوادش را ندارم بکشم :|


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها