یک چیزی متناقض به نظر می‌رسد ، یادم است که اینجا نوشته بودم چیزی که ساخته شده را می‌پسندم ، چیزی که ساخته شده را دوست دارم .ولی احساس من نسبت به خودم همیشه یکجور خودتخریبی شدید است. بهتر است بگویم که قبلاً هیچ چیز نمی‌دیدم ، شبیه خیلی ها که هیچ چیز نمیبینند. همین که شبیه جماعت اطرافم بودم برایم راضی کننده بود،چون وقتی هم‌جهت با آدمهای اطرافم حرکت میکردم یا بهتر است بگویم هم‌جهت با بیشتر آدمهای اطرافم ، همیشه گروهی بود که می‌توانستم عضوش شوم. هر چند به زور سرکوب خودم. ولی از یک نقطه ای دیگر نمی‌شد آن تصویر پنهان شده ی لابه لای طرح های شلوغ و صاف را ندید ‌‌‌، دیگر نمی‌توانستم خودم را گول بزنم و وانمود کنم مزخرفاتی که دیگران می‌گویند برایم جذاب است یا اینکه من میتوانم شبیه آنها باشم. یا اینکه بتوانم چشمانم را روی تعفن رفتار بشری ببندم و با بی‌خیالی طی کردنش در کنار دیگران بهم خوش بگذرد.نه اینکه مشکل از آنها باشد، نه. مشکل من بودم.من هرگز شبیه آنها زندگی نکرده ام. من به طبقه ی آنها متعلق نبودم. چیز های مشترک کمی بین من و ادمهای اطرافم بود که درک متقابل را سخت میکرد. حالا اما میتوانم خودم را بهتر ببینم ، بهتر بدانم که چه هستم. و این بسیار برایم با ارزش و دوست داشتنی است.هیچ کاری نیست که اگر برگردم دوست داشته باشم تغییرش دهم. با اینکه دنیای پشت سرم یک کابوس سراسر سیاه است . چیزی که من در لحظه لحظه اش شکسته ام ، خُرد شده ام. پر است از احساس حقارت و شرمندگی هایی که همیشه همراه آدم میمانند .حالا میتوانم به خودم نگاه کنم و بفهمم چقدر بد هستم ، توانستم بپذیرم که چقدر زشتم و این برایم بسیار مهم است چون میتوانم با درک وجود تاریکی ، آن را بشناسم و خودم را پیش بینی کنم .توقعم کم شده و کمتر از روی توهمات تصمیم میگیرم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها